روایت یک عاشقی؛ بانو فرخنده گل افشان، استاد شجریان
یادداشت / جمشید پوراحمد
3 دقیقه مطالعه
یادداشت ها

زندهیاد بانو فرخنده گل افشان، همسر اول مرد پر آوازه هنر ایران، استاد محمد رضا شجریان بود.
به اعتقاد بنده، ما در جایگاهی نیستیم و نخواهیم بود که اجازه داشته باشیم وارد حریم خصوصی زندگی انسانها شویم. اما به گمانم عشق قویترین داشته یک انسان است و در صورت ضعف و ناکامی خواهند گفت؛
/ صد خوبی و یک گند، به گندت بنویسند...
/صد قهقهه یک ونگ، به ونگت بنویسند...
/صد جایزه یک ننگ، به ننگت بنویسند…/
دیوانه نشو، حرف نزن، مهر نسوزان
/این قافله تک تک به مشنگت بنویسند…
بانو فرخنده گل افشان معلمی آگاه و خردمند، هنرمندی کم آشنا و مادری به معنای واقعی «مادر».
این خاطره زیبا از دکتر آذری نجف آبادی، نویسنده کتاب «شوق گلستان» و از دوستان دوران مدرسه و جوانی استاد محمد رضا شجریان است که ماجرای نخستین ازدواج عاشقانه استاد شجریان را این گونه نقل می کند؛
«… یک روز شجریان را دیدم بیقرار بود و گریان!
پرسیدم چی شده؟
گفت: عاشق دختری قوچانی شدهام.
از وقتی کلاسهای دوره کارآموزی تمام شده، رفته: نمیدونم کجا رفته…
گفتم اسمش چیه؟ گفت؛ فرخنده گلافشان گفتم: دوست داری ببینیش؟ با تعجب گفت مگه میشناسیش؟
غروب جمعه بود. گفتم برو لباس و وسایلت رو بردار بیار بریم نجفآباد،
فرداش اول مهر بود. بهنجف آبادِ قوچان که رسیدیم گفتم بریم سر قنات آب (زمینهای پدرم)، وقتی رسیدیم گفت برا چی اینجا یکدفعه سروکله ماشین محمدعلی «بوقی» پیداش شد.
هر سال شب اول مهر که میشد محمد علی بوقی تمام معلمای زن را میآورد سر قنات پیاده میکرد…
ماشین که ایستاد، خانم ذوقی با خانم گلافشان دوتایی از صندلی جلو پیاده شدند. تا چشم خانم گلافشان به شجریان افتاد بهمن گفت: دیوانه…
چادر سر کردند و رفتند سمت خانهای که پدرم در اختیار معلمها گذاشته بود.
از ترس پدرم کسی جرأت نمیکرد بدون چادر وارد منطقه بشه.
ده روزی شجریان منزل ما بود. گل بوتهای تو خونه داشتیم به شجریان میگفتم بنشین زیر گلبوته، فقط آواز بخوان. پرسید واسه چی؟ گفتم: میخوام ببینم ایشون هم بهشما علاقه داره یا نه؟
صدای آواز شجریان که بلند میشد، گلافشان از اتاقش که صدمتری با ما فاصله داشت، بیرون میآمد، آهسته تا نزدیکیهای شجریان قدم میزد و دوباره برمیگشت.
وقتی به این علاقه پیبردم، به شجریان گفتم شما برو من دنبال کار را میگیرم.
نزدیک دو ماه تا آخر آبانماه، مرتب میرفتم و با گلافشان حرف میزدم و میخواستم اجازه بدهد شجریان با خانوادش بیان خواستگاری.
گلافشان میگفت: از عاقبت کار میترسم، آخه شجریان یک سال از من کوچکتر است.
بالاخره آنقدر با خانم گلافشان صحبت کردم تا راضی شد و قبول کرد ایام عید نوروز با شجریان و پدر و مادر و اقوامش برویم خواستگاری.
بیچاره من! آنزمان که راه درست و حسابی نبود. یکجایی پیاده شدم، سهفرسخ پیاده توی برف و بوران رفتم به شجریان و خانوادهاش اطلاع دادم تا ۱۴ فرودین بیایند برای خواستگاری.
در نخستین روزهای سالنو، شجریان با پدر و مادرش، من و پدرم با دوتا از دوستان رفتیم قوچان خانه خانم گلافشان.
پدرش گفت: بفرمایید براچی آمدید؟
گفتیم برای خواستگاری!
پدر گلافشان قالی فروش، ترک زبان و آدم معروفی بود. بهپدرم اشاره کرد و گفت: تمام اختیار دختر من دست کربلایی محمدابراهیم است.
نفسها تو سینه حبس شده بود که پس از دقایقی پدرم گفت:
انشاءالله مبارک اولسون... انشاءالله مبارک است…