نگاهی به نمايش کازابلانکا به کارگردانی شیما محمدی
کازابلانکا در تهران؛ تلفیقی از بحران محتوایی و فاجعهای زیرساختی
یادداشت / المیرا ندائی
4 دقیقه مطالعه
تئاتر
سالهاست که تئاتر ایران در مهی از تکرار و عدم خلاقیت نفس میکشد. صحنهها شبیه به تمرینهای بیپایان شدهاند؛ تمرینهایی که هیچگاه به «اجرا» نمیرسند، چون روحِ زندهی تئاتر در آنها غایب است. همان چند بازیگر همیشگی، همان دکورهای فرسوده، همان لحنهای تصنعی و همان بیاعتمادیِ همیشگی به نسل تازه.
اما فاجعه، فقط در انتخاب اثر نیست. سالن اجرایی که «کازابلانکا» در آن به صحنه میرود، خود سندی از بحران تئاتر ماست. سالنی که از نظر استانداردهای جهانی تئاتر، فاجعهبار است: صندلیهای فرسوده، نورهای کمجان، صدای ناقص، تهویهی از کار افتاده و دکوری که حتی نمیتواند وزن یک اندیشه را تحمل کند.
در چنین فضایی، نه بازیگر مجال تنفس دارد و نه تماشاگر. اجرای یک اثر بزرگ در چنین شرایطی، شبیه پخش موسیقی سمفونیک با رادیوی ترانزیستوری است؛ نتیجه، چیزی جز بیاحترامی به متن و خالق اثر نیست.
در چنین فضای راکدی، سراغ شاهکار ادبیات و سینمای کلاسیک رفتن، نه ادای احترام است و نه خلاقیت؛ بلکه نشانهی بحران عمیق در فهم تئاتر است. اقتباس از شاهکاری چون «کازابلانکا»، یعنی روبهرو شدن با روح ادبیات، با فلسفهی عشق و فقدان، با تنهایی انسان در میانهی جنگ — نه با چند دیالوگ به اشتباه ترجمهشده و میزانسنهایی که از حافظهی تصویری سینما دزدیده شدهاند.
اما وقتی کارگردانی بدون درکِ عمقِ آن جهان، تنها متن را به صحنه میکشاند، در واقع دست به خیانتی هنری میزند؛ خیانت به نویسنده، به سینما، و از همه مهمتر به تماشاگر. و بعد همانها میگویند: «مردم به تئاتر نمیروند.»
نه، مردم نمیروند چون دیگر چیزی برای دیدن نیست.
مردم از دیدنِ تکرارِ کهنهکاران خستهاند. از تماشای تئاتری که نه حرفی تازه دارد، نه نگاهی زنده، از دیدنِ چهرههایی که سالهاست در صحنه ماندهاند اما در ذهنِ تماشاگر مردهاند، خسته اند. تماشاگر امروزی هوشمند است؛ میفهمد کجا با او صادقانه حرف میزنند و کجا فقط «اجرا» میکنند. سکوت تماشاگر امروز، شریفترین نقد ممکن است.
تا زمانی که کارگردان، متن اصلی را نفهمد و صرفاً آن را اجرا کند، ما نه تنها به تئاتر، بلکه به ادبیات جهان خیانت میکنیم. وقتی روحِ یک اثر درک نشود، صحنه بدل به موزهای از کلمات آشفته و دیالوگهای از همه گسیخته میشود — بیجان، بیجهان، بیحقیقت.
تئاتر فقط اجرا نیست؛ گفتوگوی فرهنگی است. پلی است میان ذهنِ تماشاگر و روحِ نویسنده. اگر این پل فرو بریزد، دیگر هیچ نوری از صحنه عبور نخواهد کرد. نسل جوان که میتواند نجاتدهندهی تئاتر باشد، از این تکرارِ فرسوده میگریزد؛ دلزده از تقلیدهای بیهدف و برداشتهای بیفهم از سینمای کلاسیک و ادبیات نمایشی.
ما باید به خودمان اعتراف کنیم: تماشاگر را از تئاتر راندهایم، نه به خاطر کمتوجهیاش، بلکه به خاطر کممایگی خودمان. ما بهجای خلق اثر، در پی بازسازی خاطرهای هستیم که نه از آنِ ماست و نه دیگر متعلق به این زمان. هر اجرایی که بدون شناخت از بستر فرهنگی اثر، تنها به تقلیدِ صحنههای معروف سینما بپردازد، همانقدر بیاعتبار است که نقاشی از روی کارتپستالِ مونالیزا. این، هنر نیست؛ تمرینِ تکرار است.
تئاتر باید صادق باشد. باید زنده باشد. باید از خاک خودش بروید. هر بار که به متنی چون «کازابلانکا» چنگ میزنیم، باید از خود بپرسیم: آیا آن را «میفهمیم»، یا فقط میخواهیم نامش را به تابلوی سالن اضافه کنیم؟
تا وقتی درک نکنیم که اقتباس یعنی بازآفرینی نه تقلید، هر اجرایی از آثار بزرگ، فقط تمرینی خواهد بود برای تکرارِ اشتباهات.
در این میان، سکوتِ تماشاگر شاید شریفترین نقد باشد. سالنهایی که صندلیهایشان خالیست، آینهی روشنیاند از حقیقتی تلخ: تماشاگر هنوز وجود دارد، اما ترجیح میدهد خاموش بماند تا صحنهای که دیگر به او احترام نمیگذارد، خاموش شود.
تئاتر ایران، اگر میخواهد دوباره زنده شود، باید از سایهی به اصطلاح بزرگانی که نور صحنه را بیشتر و بهتر از روشنای اندیشه میشناسند، بیرون بیاید. تئاتر ایران باید بهجای ادای «عشقی تصنعی، نمایشی و باورناپذیر» به کلاسیکها، دردِ زمانهی خودش را فریاد زند. باید یاد بگیرد که «درکِ متن» مقدستر از «نمایشِ متن» است.
وگرنه، هر اجرای تازهای از «کازابلانکا»، تنها بوسهای سرد بر پیشانیِ مردهی ادبیات جهان خواهد بود.
و کلام پایانی:
«تا زمانی که متنها را نمیفهمیم، هر تماشایی، تمرینِ بیتماشاگر است.»
۱۴۰۴/۰۸/۰۴