بخش‌هایی از کتاب «هیچ + هیچ» به انتخاب نویسنده

13 دقیقه مطالعه
سینمای ایران
بخش‌هایی از کتاب «هیچ + هیچ» به انتخاب نویسنده
جواد کراچی ادبیات کهن پارسی، داروی بسیار مناسبی در تمامی اوقات زندگی برای برون رفتن از مشکلات است. نوشتن فیلمنامه بیدارم برو را تمام کرده بودم و بدنبال مجوز و گرفتن پروانه ساخت برای فیلم سینمایی بیدارم برو بودم. بازیگران پیشنهادی هم هنرمندانی چون پرویز پرستویی در نقش راننده کامیون. محمود صابری در نقش کمک راننده. و نیکی کریمی، زنی که داستان واقعی یا تخیلاتش، در باره چهار بار ازدواج با چهار شخصیت متفاوت در چهار زمان و چهار مکان متفاوت، اما انگار که یکی بوده اند و در یک زمان اتفاق افتاده است را برای راننده و کمک راننده کامیون قراضه و درب و داغون، تعریف می کرد و در پیچ و خم های جاده ای کوهستانی می راندند تا شاید به دشت انجیر برسند . برنامه ریزی ها و مراتب تولید این فیلمنامه را دنبال می کردم. شرکت اروند فیلم را با همراهی دو سه نفر از دوستان راه انداخته بودیم که عمر طولانی نداشت و به دلیل جور نبودنمان، خیلی زود از هم جدا شدیم و به تنهایی، شرکت را برای چند سالی، سر پا نگه داشتم. در همان شرکت بود که حسن ناظری ، خواندن و نوشتن را آموخت. دستیاری فیلم را آموخت. به هندوستان رفت و انگلیسی را آموخت و فیلم مستند ساخت و به بی بی سی فارسی فروخت و حالا هم در آلمان زندگی می کند و زبان آلمانی را آموخته و به راحتی صحبت می کند. انرژی و استعداد این پسر افغانستانی واقعا نمونه بود. خواندن مطبوعات سینمایی و روزنامه های روز، برای مطلع بودن و مطلع شدن. از برنامه های صبحگاهی هر روزه ما در شرکت بود. یکی از روزها، همان حسن، حسن ناظری که در ایران بزرگ شده بود و کارش را با آبدارچی بودن برای روانشاد نصرت کریمی شروع کرده بود. در اتاق را کوبید و گفت یک آقایی از طرف مجله فیلم آمده و می خواهند با شما صحبت کنند. فورا خودم به استقبال ایشان رفتم و پس از نوشیدن چای، خیلی راحت و صریح گفتند. اگر چهار صد هزار تومان ( سال ۷۳/ ۷۴) بدهید به مدت شش ماه در باره شما و فعالیت های شما در مجله فیلم مطلب می نویسیم و یک شماره هم، روی جلد و تیتر اول مجله فیلم خواهید بود. دیوار عظمت عشق و خلوص به سینما در وجودم شکست. قبول نکردم. و هرگز هم برای شهرت، به کسی نان قرض نداده ام. روزی از همین روزها که مدام به ساختمان وزارت ارشاد و طبقه مربوط به سازمان سینمایی می رفتم، یکی از کارمندان شیرازی گفت: عجب فیلمنامه ای نوشته ای. همه اعضاء با ساختن آن موافقت کرده اند. پیشنهاد می کنم برای امضا نهایی، بروید سراغ آقای مدیر کل. سراغ آقای مدیر کل رفتن همان و کم رویی و شرم حضور و حجب و حیا، همان. راه و برنامه ها را دگرگونه کرد. یک فیلمنامه تایید شده دارم، شما اول این فیلمنامه تاییده شده را بسازید. بعدا از آن فیلمنامه خودتان را بسازید. اینها جملاتی بود که از دهان آقای مدیر کل ارشاد می شنیدم. فیلمنامه ایشان را تحویل گرفتم. و فورا خواندم. سریع مراحل اداری و انتخاب عوامل و … را شروع کردیم. گرچه فیلمنامه را خیلی سطحی و نازل می دیدم. انتخاب عوامل و بازیگر و انتخاب لوکیشن و … را طبق برنامه دنبال می کردیم و گزارش کار را هم در مطبوعات آن زمان منعکس می کردیم. تا اینکه سر وکله یک نفر پیدا شد. و گفت: این فیلمنامه ای که شما می خواهید کار کنید را من نوشته ام و برنده جایزه هم شده ام. مدارکش را هم با خودش آورده بود. یک نسخه از فیلمنامه ای که مدعی نوشتنش بود را از او تحویل گرفتم. پس از اینکه چای خوردیم و گپی زدیم و بلند شد و رفت. سریع سوار ماشین شدم و به میدان بهارستان و ارشاد رفتم. ماجرا را برای آقای مدیر کل ارشاد تعریف کردم. چهره مردانه و ظاهرالصلاح او، رنگ باخته می نمود. مسئولیت خواندن و مقایسه دو فیلمنامه را به خودم سپرد. همان شب تا ساعاتی از شب می خواندم و یادداشت برداری می کردم. در همان صفحات اول، برایم مشخص شد که انگار هر دو نفر، از روی یک نوشته فیلمنامه هایشان را نوشته اند و به همین دلیل، شباهت ها بسیار زیاد است. روز بعد بسراغ آقای مدیر کل رفتم و پولی که بابت خرید فیلمنامه پرداخته بودم را طلب کردم. و فورا هم آنرا به حسابم واریز کردند. فیلمنامه هایی که تایید شده بودند، مثل جنس خرید و فروش می شدند. زیرا خریداران می توانستند با مجوز آن، وام های کلان بگیرند. وام هایی که مشهور شده بودند به، وام بگیر و پس نده. از آنجایی که بخش مهمی از هماهنگی ها بین ارشاد و بانک و بازیگران و عوامل را پی گیری کرده بودیم و تقریبا آماده فیلمبرداری بودیم، انگار که راه باز گشتی وجود نداشت. ماجرا را برای محمد مهدی حیدریان رئیس سازمان سینمایی تعریف کردم و همو بود که گفت، من می خواهم از ارشاد به سیما فیلم بروم. شما بیایید در سیما فیلم و فیلم را در آنجا بسازید. باز هم طبق همان حیا و شرم و کم رویی فورا قبول کردم و پرونده را در سیما فیلم دنبال کردم. در فاصله این کارها، کتاب اصلی که بر اساس آن، فیلمنامه ها نوشته شده بود را پیدا کردم و داستان را خواندم. متوجه شدم که نویسندگان هر دو فیلمنامه، اصلا مفهوم درونی داستان را متوجه نشده اند و به سبک بسیار سطحی و ابتدایی فیلمنامه هایشان را نوشته اند. دست بکار شدم و خیلی سریع با برداشت خودم از داستان، فیلمنامه جدیدی بنام مهر و آذر را نوشتم و آنرا هم به سیما فیلم تحویل دادم. هر روز که می گذشت به مرحله فیلمبرداری نزدیکتر می شدیم و کار هم طبق روال پیش می رفت. متن قرار داد را بر اساس ترکیبی از قرار دادهای موجود باضافه چند بند جدید که نه تنها برای این فیلم تازه و نو بود بلکه در ایران هم اقدامی تازه، جهت پاک کردن رفتار حرفه ای از کاستی ها و مشکلات بود را نوشتیم و تنظیم کردیم. هر کدام از بازیگران که برای امضای قرار داد به دفتر اروند فیلم می آمدند، قبل از هر موضوعی در باره این بندها با آنان صحبت می کردم. منظم بودن و تاخیر نداشتن. متشنج کردن فضای کار. غیبت کردن سر صحنه فیلمبرداری. ترک فیلمبرداری بدون اجازه و …و نمونه چنین موضوعاتی که متاسفانه و فقط در ایران مرسوم گشته را در چند بند متفاوت نوشته بودم و هر کدام از بازیگران و یا عوامل که می خواستند قرار داد ببندند. باید در جریان این تصمیم گیری قرار می گرفتند. هر کدام از عوامل که موافق این بندها بودند. سپس به موضوعات دیگر می پرداختم. تنها یک نفر بود که با تمام صداقت و راستی گفت، تاخیر و دیر کرد را من نمی توانم قول بدهم. چون من آدم نامنظمی هستم و ترافیک در شهر هم بدست من نیست. این شرایط سخت است و عذر خواهی می کنم. من هم از این همه احساس مسئولیت و راستی و خود شناسی آن فرد بسیار خوشحال شدم. بند آخر قرار داد در مورد افراد خاطی بود. قضاوت این مسایل تنها بر عهده کارگردان است و بار اول می بخشم و یا بار دوم با عذر خواهی موضوع را فراموش می کنیم هم در کار نبود. افراد خاطی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان جریمه می شدند و افرادی که خوب عمل کرده باشند، ۵۰۰۰۰ تومان، تشویقی دریافت می کنند. برای انتخاب بازیگران و عوامل، آنها را هم به سه دسته تقسیم کرده بودم. ردیف اول. بازیگران و عوامل حرفه ای و شناخته شده. ردیف دوم. بازیگران و عوامل تئاتر. ردیف سوم. بازیگران و عوامل شهرستانی. در دور برگردان روبروی بهشت زهرا بودیم. به جهانگیر الماسی که قرار بود دو نقش متقابل یکدیگر بنام، قدرت و غیور را بازی کند، گفتم از قسط اول وامی که داده اند فقط سیصد هزار تومان پول مانده. خندید و گفت، بر گردیم. با سیصدهزار تومان که نمی توانیم یک ماه بمانیم و فیلمبرداری کنیم. گفتم حسنش در این است. آنجا که می رویم به هر کس که رو بزنم و پول بخواهم دریغ نمی کنند. مقصد نهایی ما و محل اسکان در فیروزآباد بود و محل فیلمبرداری، دهکده ای بود بنام خرقه یا خورگه به معنی خانه خورشید که روستائیان و محلی ها به آن خرقه رسول الله می گویند. نیایشگاهی که بوسیله نعمان ابن منظر، پسر عموی پیامبر برای بهرام شاه دوم ساسانی ساخته شده. ایکاش اکنون هم با همین نام زنده بود و روح تازه ای در آن دمیده می شد. بدان امید که باز، شکوه و ابهت گذشته را بیابد. من هنوز در خواب و رویا بودم و شرایط تازه را درک نکرده بودم. دوگانگی رفتار مردم و درون و برون مردم را در نیافته بودم. بالاخره با هر مشقتی که بود کار را تمام کردیم. تمام کردن پروژه بهمراه درسهایی برای خودم همراه بود. افرادی که جریمه شده بودند. هم حرفه ای ها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند و هم آماتورها که همشهری بودند. گفتند. فلانی پول ما را خورده. نشستند و برخاستند و گفتند، فلانی پول ما را خورده. نگفتند فلانی ما را جریمه کرده. افرادی که تشویق شدند. هم یک کلام نگفتند، خدا پدر فلانی را بیامرزد که بیشتر از آنچیزی که در قرارداد نوشته بودیم به ما داد. پول و یا هدیه ها را گرفتند و رفتند. روزی از روزها که مشغول تدوین فیلم بودیم از طرف دائره حقوقی سیما فیلم زنگ زدند به دفتر اروند فیلم. خانم فلانی از شما شکایت کرده. لطفا برای توضیح به سیما فیلم بیایید. کپی قرار داد خانم بازیگری که شکایت کرده بود را با خودم بردم. پس از توضیحات و نصیحت های مسئول حقوقی سیما فیلم، اجازه خواستم و توضیحات را شرح دادم. از روی متن قرار داد بندهایی که در رابطه با تخطی از رفتار حرفه ای بود را برایشان خواندم و از ایشان خواستم که امضا شخص مذبور در پای قرار داد را هم ببینند. و باز از ایشان تقاضا کردم و گفتم اگر خودتان بودید چه کار می کردید.؟ خانم شاکی بدون اجازه از کارگردان یا تهیه کننده. محل اقامت را در فیروزآباد ترک کرده و به بوشهر رفته است. به اینجا که رسیدم، مسئول حقوقی سیما فیلم گفت، دلیلش این بوده که جریمه اش کرده ای. گفتم بله. گفت مورد اخلاقی نداشته. گفتم نه. گفت کاش در این مملکت ده تا کارگردان داشتیم که مثل تو رفتار می کردند. افرادی که جریمه شده بودند معمولا خطاهایی اینچنینی داشتند. مثلا به بهانه زیارت شاه چراغ، به شیراز رفته بودند، ولی تریاک تهیه کرده بودند. یا اینکه بخاطر موضوعی کاملا ساده و پیش پا افتاده، فضا را متشنج کرده بودند. یا اینکه خودشان را در جایگاه سوفیالورن و یا آنتونی کوئین دیده بودند. آنچه آموختم برایم بسیار با اهمیت تر از پرداختن دو سال، بدهی های این فیلم بود. اما تا آخرین فیلمی که در کشورمان کار کردم همین رویه را دنبال کردم. هر فردی که بد کار می کرد را جریمه می کردم و هر فردی که خوب کار میکرد را تشویق می کردم و تبدیل می شدند به دوستان دراز مدت . تمامی مخارج ازدواج یکی از همکاران در این پروژه را پرداخت کردم به امید پایه گذاری دوستی در دراز مدت که جوابی دیگر، گرفتم. تمامی اینگونه موارد در کشورمان، درس های بسیار مناسبی برای مردم شناسی بود. فیلم مهر و آذر با بازیگری جهانگیر الماسی، پروانه معصومی و مهری مهرنیا که تا مرحله راف کات تدوین شده بود را به سیما فیلم تحویل دادیم، آقای رضا داد گفت. بده به مسئول باز بینی. خدایا مسئول باز بینی کیست؟ ازین سمت ها نه در هندوستان دیده بودم و نه در آلمان. آقایی بود بنام موسوی که اکنون سال هاست در قید حیات نیستند. رفتیم و آمدیم. رفتیم و آمدیم و هر بار متوجه می شدم که با سر سنگینی بیشتری جواب سلامم را می دهند. خدایا، مگر من چه اشتباه و چه گناهی کرده ام؟ تا بالاخره در یکی از همین روزها، مرحوم موسوی گفت. بیا بنشین تا به تو بگویم که کجاها باید دوباره فیلمبرداری بشوند. اولا که اینها دو تا دزد هستند. در فیلم شما یک دزد هست. باید بشوند دو تا دزد. نام فیلمنامه ای که به من فروخته شده بود و صاحب پیدا کرده بود هم دو راهزن بود. و صاحب فیلمنامه دوم که ادعا می کرد این فیلمنامه را او نوشته است. در فیلمنامه او هم دو نفر راهزن بودند. پس از این ماجرا، همان آقا. استخدام رسمی وزارت ارشاد شد و تا دوران بازنشستگی در ارشاد کار می کرد. یکی از دستیاران آن زمان او را دیده بوده و با او گفتگو کرده بود و شماره تلفنش را داده بود و من هم بر اساس آشنایی و اخلاق و مرام خودم و طبق خواسته ایشان با او تماس گرفتم و بار اول که هیچ. بار دوم متوجه شدم که آقا اکنون از اپوزیسیون، تندرو تر شده . انتقاد از سیاست فرهنگی ارشاد و سیاست های فرهنگی فارابی که هیچ. کل نظام را هم زیر سوال می برد. جل الخالق از این آدم هایی که باید آنان را هم وطن بنامم. بگذریم. با مطالعه دقیق و با باز بینی از زاویه ای دیگر بر اساس داستان اصلی، به این نتیجه رسیده بودم که دعوای این دو نفر در داستان. دعوای دو فرد نیست. بلکه دعوای یک انسان خطا کار با وجدان خودش هست. و بر همین اساس فیلمنامه مهر و آذر با یک شخصیت اما با دو مرام، بنام های قدرت و غیور را نوشته بودم. بررسی روانشناسانه انسانی متضاد که حرکات پاندولی داشت. بی شک کلمه بررسی روانشناسانه و یا حرکات پاندولی، باعث ترس از دست دادن میز و سمت مرحوم موسوی شده بود. مرحوم موسوی. برگشت و در چهره من خیره شد. انگار که بد جایی به روی خشت افتاده باشم و اکنون هم بد زمانی برای ابراز چنین تفکری باشد. صداقت و راستی را از دوران آموزش در هندوستان آموخته بودم و آموخته بودم از بزرگمرد جاودانه سینما، چارلی چاپلین که گفته است. هنرمند باید آنقدر شفاف باشد که بشود از اینطرف، آنطرفش را دید. گفت و گفت و گفت و موارد سانسوری و تغییرات را بر شمرد. هر جا پارچه سبز و یا دیالوگی که به زعم او کنایه به نظام است، می باید تغییر کند. خوب به یاد دارم که با برادرم برای خریدن شال و آرخلق، لباس مردانه قشقایی به بازار حاجی و بازار مرغو در شیراز رفته بودیم. هنگام فیلمبرداری. بازیگر فیلم، طوری نشسته بود که آستر سبز رنگ جیب لباسش، پیدا بود. آن متخصص و کارشناس سیما فیلم برای خودش تعبیر می کرد که شما می خواهید بگویید که نظام دزد هست. نظام هست که دزدی می کند. رنگ سبز، نماد دین اسلام هست. از اینگونه تعبیراتی که ریشه در توهم استبداد کارمندی داشت. نه او حاضر شد از موارد سانسوری خودش دست بردارد و به این موضوع فکر کند که این فیلم از منظر روانشناسی بررسی احوالات درونی انسانی دوگانه با دو شخصیت متضاد است و دست گذاشتن روی بن و ریشه جهل و جهالت است و شاید که بتواند تاثیر خوبی بر بینندگان داشته باشد. و نه من حاضر شدم تغییرات خودخواسته او را اعمال کنم. فیلم مهر و آذر در راف کاتی همیشگی، محبوس دیواره های تنگ، تنگ نظری افرادی مثل مرحوم موسوی شد. زمانیکه برای ختم او، وارد مسجد بلال شدم. تمامی مسئولان صدا و سیما که از ماجرا با خبر بودند، بهت زده شدند. با و در چنین فضایی، فیلم ساختن اصلا آشنایی نداشتم . نمی دونی، نمی دونی که گاهی زندگی ننگه. نمی بینی. نمی بینی. دلم تنگه. تابستان ۱۴۰۴ آلمان.